خاطرات مشترک



---------------------------------------------------

دنبال من می‌گردی و دیگر
دیگر مرا پیدا نخواهی کرد
از خاطرات مشترک حتی
گم می‌شود نام و نشان من
مهدی‌فرجی

طبقه بندی موضوعی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

۱. ابتدا

- سلام

+ سلام

- گاه گاهی که دلم از همه چیز تنگ میشود یادت بیش از حد معمول مرا به خودم یادآوری میکند. در دلم داد میکشم و در سرم همان صدا به گوش هایم برگردانده میشود. خسته میشوم از این همهمه درون خودم. مگر چقدر میتواند فکر از سر یک نفر بگذرد؟ سرریز اینهمه صدا و حرف و خنده و گریه و عصبانیت و ترس و بی عاری کجا میریزد خب؟ این حجم از داده های خمیری شکل -که به هزار رنگ و فرم میتوان در آورد- کجای سرم و قلبم جا میگیرد؟ تاریخ انقضا ندارند؟ تاریخ تولیدشان برای چه تاریخیست...؟! ای بابا... این همه یادم رفته.

 

۲. اواسط

- میخوانمت اما صدایم چرا به گوش هایت نمیرسد میپرسمت اما لب هایت چرا فقط نگاه میکنند؟
این حرفها مشوش است شاید نمیفهمی شاید نمیشنوی شاید جوابی نداری بدهی و اصلا نمیدانی چه باید گفت.
من دیوانه نیستم. هستم اما نه طوری که قرص بخورم و خیال کنم همه چیز درست و به موقع و  سر جایش است. نه. باور کن!
من فقط... روحم درد میکند بال هایم میسوزند چشمهایم خسته میشوند دستانم میلرزند پاهایم سست شده اند دیگر نای بلند شدن و راه رفتن ندارم دیگر حال نشستن و خواندن هم ندارم نه روی زمین نه روی صندلی دیگر تکیه دادن لذتی ندارد نه عمودی به دیوار نه افقی روی زمین دیگر تووی خواب مهم نیست به بازوی چپ خوابیده م یا به بازوی راست یا به صورت چون هیچکدام در خواب دیدنم تاثیری ندارد دیگر به خنده دارترین جوک های خنده گو ها خنده م نمی آید دیگر برای مرگ هیچکسی گریه م نمی ریزد دیگر برای هیچ خوشایند و ناخوشایندی دیوانه نمیشوم نه بشکن میزنم و نه میشکنم نمیدانم چرا اما با اینهمه درونم همچنان پر از سر و صداست. حرف میزنم میگویم میشنوم میپرسم جواب میدهم نگاه میکنم به آینه چشمهایم را خیره میشوم تعجب میکنم از خودم که چرا چطور اینطور شد؟ چرا نشد که جور دیگری باشد؟ چرا اینجور پیش میرود؟ چرا این تضاد ها دست بردار نیستند. تضاد من و خودم روحم و بال هایم و چشمهایم و دستانم و پاهایم

 

۳. انتها

- مینشینی روی صندلی روبه رویم نگاهم میکنی و چشمانت میخندد لب هایت نگاه میکنند قاب صورتت حک میشود در سرم در قلبم من نگاهت میکنم دلم درد دل میخواهد چشمانت را میخواهم به تسخیر خودم گوش هایت را میخواهم به صدای خودم سرت را و قلبت را هم میخواهم برای دانستن درد دل هایم. میگویم بیا این همه را که ندارم را مهیا کن. بیا و خوب کن این حالات وانفسا را. بیا و این زخم را به کبودی و درد خفیف تبدیل کن. بیا رنج هایم را بردار ببر.

  • ۹۹/۰۶/۱۸
  • شاگرد نویسنده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی